سیّدرضی، مردی خودساخته و پیراسته بود و شخصیت و عظمت افراد را در ارزشهای والای انسانی و معنویات میدید. از اینرو در تمام
عمرش همواره میانهروی را پیشه خود ساخت؛ چرا که با روح قناعت، در غنای حقیقی به سر میبرد. وی هیچگاه دست طمع به سوی دیگران
دراز نکرد. به همین سبب، علوّ همّت و مناعت طبع شریف رضی، زبانزد عامّ و خاص گشته بود.در مورد خصوصیات اخلاقی سیّد رضی قضایای
زیادی نقل شده است که به یکی از آنها اکتفا میکنیم:
از ابیمحمّد مهلبی، وزیر بهاءالدّوله نقل کردهاند که میگفت:
بقیه در ادامه مطلب
در جنگی جوانمردی جراحت سختی دید. به او گفتند بازرگانی هست که درمان درد تو را دارد اما بسیار خسیس است.
جوانمرد گفت دارو خواستن از او مانند زهر کشنده است؛ چرا که خواهش کردن از او ضررش بیشتر از منفعتش است. حکیمان به خوبی گفته اند که حتی اگر آب حیات را در ازای آبروی کسی بفروشند، بهتر است فرد دانا آن را نخرد چرا که مردن بهتر است از زندگی کردن با خوار و خفیف کردن خود.
اگر حنظل خوری از دست خوشخوی
به از شیرینی از دست ترش روی
بازنویسی حکایت نهم از باب سوم گلستان سعدی در فضیلت قناعت به نقل از گنجور
ماهیگیر قانع
روزی ماهی بسیار بزرگی در دام ماهی گیر ضعیفی گیر کرد. ماهیگیر زورش به ماهی نرسید و ماهی از دستش در رفت.
دام هر بار ماهی آوردی
ماهی این بار رفت و دام ببرد
سایر ماهی گیرها شروع به سرزنش او کردند که وای بر تو که چنین صیدی را از دست دادی. ماهیگیر با خونسردی گفت: ای برادران چه می شود کرد؟ آن ماهی روزی من نبود، در حالی که زنده ماندن روزی آن ماهی بود.
ماهیگیری که روزی اش نباشد، در رود دجله که پر از ماهی است هم نمی تواند شکار کند و ماهی ای که اجلش نرسیده باشد در خشکی هم بماند باز نمی میرد.
برگرفته از حکایت 23 از باب سوم گلستان سعدی در فضیلت قناعت به نقل از گنجور
تفکر و مکاشفه در وادی السلام نجف
مرحوم قاضی که از تجملات دنیا وارسته بود در نجف اشرف به قبرستان وادی السلام میرفت و ساعتهای طولانی به تفکر و مکاشفه میپرداخت تا هر چه بهتر بتواند دل از دنیا کنده و به مشاهده دوست نائل شود.
مرحوم آیت الله محمد تقی آملی ـ از شاگردان آن بزرگوار ـ میفرماید: من مدتها میدیدم که مرحوم قاضی دو سه ساعت در وادی السلام مینشینند، با خود میگفتم: «انسان باید زیارت کند و برگردد و به قرائت فاتحهای روح مردگان را شاد کند، کارهای لازم تر هم هست که باید به آنها پرداخت!» این اشکال در دل من بود اما به احدی ابراز نکردم، حتی به صمیمیترین رفیق خود از شاگردان استاد.
بقیه در ادامه مطلب
طواف دل
دعای زیارت روبه رویش باز بود. چشمانش را بسته بود و سر بر سجده داشت. صدای نقاره ها در گوشش می پیچید، صدای صوت قرآن. شانه هایش در سجده هم از گریه تکان می خورد.
سر از سجده بلند کرد و دوباره زل زد به تصویر گنبد. صدای گوشی اش را بلند تر کرد. صدای صلوات خاصه امام رضا (ع) در گوشش طنین انداخت. و دوباره چشم هایش را بست.
به خودش که آمد دست دخترش را روی شانه اش احساس کرد که دارد صدایش می کند. رویش را که بر گرداند دیگر نه خبری از حرم بود و نه صفای کبوتران، دوباره زل زد به تصویر گنبد طلایی توی قاب عکس. دخترک دستی به صورت خیس از اشک پدرش کشید و آرام گفت: زیارت قبول... .
مریم محبی
بسم الله می گوید و نایلون را روی ترازو می گذارد. عدد ترازو 1980 گرم را نشان می دهد. نایلون سیب ها را طرفم می گیرد و می گوید 20 گرم از 2 کیلو کمتر است و انگار که از حرفش پشیمان شده باشد، سیبی بر می دارد و درون نایلون می اندازد، اما پول همان دو کیلو را حساب می کند.
***
سیب درون سینی ترازوی آشپزخانه قل می خورد و به دیواره آن تکیه میدهد بهت زده از انصاف مرد.
عقربه ترازو را نگاه می کنم که 140 گرم را نشان میدهد.
مریم محبی
شهر آرزوها
شب آرزوها نزدیکه،مواظب آرزوهای قشنگتون باشید.فقط و فقط از خدا بخواین و زیاد هم بخواین.به خدا اعتماد کنین .یاعلی ع
خونه ای که اومدیم توش یه حیاط داره دو برابر زمین مش قربون... توش استخر هم داریم... جکوزی و سونا هم داره... جکوزی بابا... نمی دونی چیه؟ ولش کن شما نمی دونین چیه... این چیزا فقط تو تهران هست...حواسم نبود...
یه کافی شاپ هم نزدیک خونمون هست... کافی شاپ... ای بابا اینم نمی دونی چیه؟ ولش کن بازم حواسم نبود این چیزا تو اونجا نیست...
یه زمین بیلیارد هم نزدیکش هست که گاهی وقتها می ریم اونجا... بیلیارد دیگه همون بازیه که... ولش کن اونم بگم شماها نمی دونید...
*****************************
تلفن را قطع کرد. صدای بوق ماشین او را به خودش آورد. از اتاقک نگهبانی نگاهی به ماشین انداخت و در را باز کرد، سرش را بیرون آورد به گرمی سلام کرد، اما این ماشین هم مثل بقیه ماشین ها گاز داد و از کنارش رد شد. دلش برای قنات کوچک نزدیک خانه شان، قهوه خانه سر بازار، زور خانه ی دور میدان و صفای همشهریانش بد جور تنگ شد.
مریم محبی
پدرم زودتر به بهشت می رسد
در قبرستانی دو قبر جدید در کنار هم کنده بودند. یکی متعلق به مردی ثروتمند بود و دیگری فقیر. پسر مرد ثروتمند بر سر قبر پدر نشسته بود و به پسر مرد فقیر می گفت: صندوقی که بدن پدرم را در آن گذاشته ایم سنگین و گرانقیمت است و سنگی از جنس اعلا و فیروزه کاری شده برای پدرم کنده کاری کرده ایم و فرش و قالی های رنگین روی آن انداخته ایم، اما شما چه؟ همین دو مشت خاک را روی پدرتان ریخته اید.
پسر درویش سخنان را شنید و گفت: تا پدر تو از زیر آن سنگ های سنگین به خودش بجنبد پدر من به بهشت رسیده است!
مرد درویش که بارِ ستم فاقه* کشید
به درِ مرگ همانا که سبکبار آید
به همه حال اسیری که ز بندی برهد
بهتر از حال امیری که گرفتار آید
********************
خر که کمتر نهند بر وى بار
بى شک آسوده تر کند رفتار
پی نوشت:
*فاقه به معنای فقر و تنگدستی است
منبع: بازنویسی حکایت شماره 18 گلستان سعدی از باب هفتم در تاثیر تربیت. به نقل از سایت گنجور
دیدار ملائکه
مرد هر روز به بیماری جدیدی مبتلا می شد. حالا علاوه بر تشنگی شدیدی که هیچ گاه سیراب نمی شد، کمرش هم دچار مشکلی شد و مجبور شد تا آخر عمرش بر پشت بخوابد و دیگر توان ایستادن نداشت. رنج و سختی مرد بیشتر و بیشتر شد تا جایی که دیگر حتی برای قضای حاجت هم قسمتی از بدنش را سوراخ کرده بودند.
برادر مرد بیمار به ملاقاتش آمد و در گوشه ای زانوی غم به بغل نشست. برادر با آستین پیراهنش آرام اشک هایش را پاک می کرد که مرد بیمار دید و پرسید: برادر جان! برای چه گریه می کنی؟
بقیه در ادامه مطلب
منتظرانی با طبق بهشتی
پدر قرآن به دست می نشست در اتاق و برای کودک که با بازیگوشی، در حال بازی کردن با اسب چوبی اش بود، آیات قرآن را تکرار می کرد تا چیزی در ذهن فرزندش بنشیند. او آرام و شکسته و بسته آیات را تکرار می کرد و کم کم سوره را حفظ می شد. فقط آیات قرآن نبود که در ذهن پسرک نشسته بود، بلکه پدر قسمت هایی از فقه و احادیث اهل بیت (ع) را نیز به کودکش یاد داده بود.
حالا پسرک بازیگوش، یازده ساله بود و برای خودش مردی شده بود. او در مجالس، بالای منبر می رفت و از دین خدا برای مردم سخن می گفت.
بقیه در ادامه مطلب