روزی به من خبر رسید، خداوند به سیّدرضی پسری عنایت کرده است. فرصت را غنیمت شمردم و خواستم به بهانه این مولود، صلهای به
سیّدرضی بدهم. به غلامان دستور دادم طبقی حاضر کنند و دو هزار دینار بر طبق گذاشتم و به رسم چشمروشنی و هدیه برایش فرستادم.
سیّد قبول نکرده و پیغام داده بود که: لابد وزیر میدانند و اگر مطلّع نیستند، بدانند که من از کسی صله قبول نمیکنم.
به امید اینکه اصرارم ثمر بخشد، دوباره طبقِ پر سیم و زر را فرستادم و گفتم: این هدیه ناچیز را قبول بفرمایید و به قابلهها بدهید.
او آنها را دوباره پس فرستاد و جواب داد: قابلهها غریبه نیستند و رسم ما بر این نیست که بیگانگان به خانه ما رفتوآمد داشته باشند. آنها از
بستگان خودمان میباشند و چیزی هم نمیپذیرند.
برای بار سوم طبق را فرستادم و گفتم: حال که خود قبول نمیکنید، بین طلبههایی که پیش شما درس میخوانند، تقسیم کنید.
چون طبق را آوردند، استاد در حضور طلبهها فرمود: طلبهها خودشان حاضرند! بعد رو به شاگردان کرد و گفت: هرکس به این پولها محتاج
است، بردارد.
در این هنگام یکی از آنان برخاست. دیناری [طلا] برداشت و قسمتی از آن را قیچی کرد و بقیه را سر جایش گذاشت. دیگر طلبهها هم
چیزی برنداشتند.
شریف رضی از آن طلبه پرسید: برای چه این مقدار برداشتی؟!
وی گفت: شب گذشته هنگام مطالعه روغن چراغ تمام شد. خادم نبود که از انبار مدرسه روغن بدهد. از فلان بقّال، مقداری روغن چراغ
نسیه گرفتم. حالا این قطعه طلا را برداشتم تا قرض خود را ادا کنم!
سیّدرضی تا این سخن را شنید، دستور داد به تعداد طلّاب کلید ساختند تا هرکس چیزی لازم داشت، کلید انبار را همراه داشته باشد.
منبع: «اعیان الشّیعه»، ج 9، ص 217.